خوردن صبحانه با طعم آزادی
ادامه راه خون شهدای کازرون
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
تبلیغات
شهدای کازرون
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 59
بازدید هفته : 84
بازدید ماه : 814
بازدید کل : 76992
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

ابزار های وب مذهبی رایگان شهدای کازرون


ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون
شهدای کازرون مرجع قالب های مذهبی رایگان توضیح توضیح توضیح توضیح
محل تبلیغات شما
خوردن صبحانه با طعم آزادی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 9 مهر 1391 |

آخر شب بود که خسته و کوفته به خواب رفتیم.

چه خواب عجیبی بود خواب آن شب و چه رویای شگفتی. خواب دیدم شیلان اسلحه به دست بین نیروهای کومله ایستاده و جاوید هم گروه ما شده، یکباره در تخته‌ای اتاق به شدت باز شد و نیروهای کومله ریختند تو و با اشاره به سوراخ‌های دیوار انتهای اتاق گفتند: ما همه حرف‌های شما را شنیدیم، بهتره خودتون همکاری کنین و درباره مسائلی که مطرح کردین توضیح بدین و گرنه مجبور می‌شیم همه شما رو دوباره برگردونیم زندون.

 

همه ترسیده بودیم، هر کس دیگری را مقصر جلوه می‌داد. جاوید با اشاره‌ای به نگهبان‌ها، آنها را بیرون برد و دقایقی بعد برگشت. لحظاتی از انتظار کشنده ما گذشت. کاک تعریف مسئول نگهبان‌ها به همراه شیلان به درون اتاق آمد. کاک تعریف گفت: ما شنیدیم شنام پاسداره، اگه اون اعتراف کنه، بقیه اسرا آزاد می‌شن وگرنه همه رو برمی‌گردونیم زندان.

 

رنگ مرده بر صورت همه نشسته بود. خیره خیره مرا نگاه می‌کردند. شیلان با لبخندی شیطانی و حرکاتی جلف و ادا و اطواری وارفته رژه می‌رفت. تنها کسی که می‌توانست مرا لو داده باشد شیلان بود.

 

فریاد زدم:‌ آره، من پاسدارم، نامردا، حداقل دوستانم رو آزاد کنین. اسیر و نگهبان و شیلان به هوا پریدند و هورا کشیدند و دست زدند و خوشحالی کردند و ماتم مرا جشن گرفتند. نای ایستادن نداشتم. دیگر اسرا پر انرژی و شاد برگردم حلقه زدند و ماچ و بوسه‌های آبدار نثارم کردند. نگهبان‌ها سر رسیدند، همراهان را برای آزادی بیرون بردند. مرا از چنگ ماچ و بوسه خرچنگی آنها خلاص کردند و توی اتاق تنها گذاشتند.

 

مردی پشت در اتاق برای حفاظت از من گمارده شد و شیلان و دختری دیگر برای کمک به او ماندند. کاک تعریف، یک نگهبان مرد و دو نگهبان دختر، گروه اسرا را برای آزادی به پیش بردند.

شیلان با تکه‌ای نان و خوشه‌ای انگور وارد شد. از غصه بخت و بی‌عاری شیلان خنده‌ام گرفته بود.

 

دقایقی بعد، از سر و صدای بیرون اتاق فهمیدم که شیلان جایگزین نگهبان مرد شده. در عالم بی‌وزنی بودم. مغزم قفل شده بود. نگهان شیلان انگشت بر لب درحالی که دستپاچه و نگران مرا به سکوت می‌خواند وارد اتاق شد. او با تهدید اسلحه و بی‌صدا، مرا به بیرون راند و هیس هیس ‌کنان، پشت سرم حرکت کرد. با لوله تفنگ مسیر عبور را مشخص می‌کرد. از کوچه‌ها گذشتیم و جاده را قطع کردیم و به پستی و بلندی‌های اطراف روستا رسیدیم. همین که می‌خواستم حرفی بزنم و سؤالی بپرسم می‌گفت: هیس، حرف نباشه!

 

مدتی در سکوت مطلق نفس‌زنان به پیش رفتیم. گاهی لبخند می‌زد و بار دیگر با ناراحتی تمام، نوک اسلحه را به کتفم فشار می‌داد. منتظر فرصتی بودم تا با پاتکی او را به زانو در آورم و اسلحه را بگیرم و کارش را یکسره کنم. به دامنه کوه‌ها رسیدیم. سعی کردم حواسش را پرت کنم.

 

به او گفتم: شیلان خانوم، چرا خودتو خسته می‌کنی؟ بهتر نیس همین جا یه گلوله بزنی و خلاصم کنی.

 

- چی می‌گی؟ حرف نزن، فعلا راه برو.

 

- بزن دیگه، چرا معطلی؟

 

- چرا بزنم؟

 

- پس می‌خوای چه کار کنی؟

 

- یه کاری می‌کنیم، تندتر راه برو.

 

- نمی‌تونم راه برم، تمومش کن.

 

خندید و گفت: چرا شلیک کنم، من می‌خوام آزادت کنم.

 

- مسخره‌س، من که داشتم آزاد می شدم، تو مانعم شدی.

 

- مگه چه کار کردم؟

 

- تنها کسی که از ماجرای مدارک من با خبر بود تو بودی. چرا قبلا به من کمک کردی؟ چرا حالا منو لو دادی؟ تو کی هستی؟ از جون من چی می‌خوای؟ حالام مسخرم می‌کنی و می‌گی می‌خوام آزادت کنم. من دیگه گول تو را نمی‌خورم. زود باش شلیک کن، اینم سینه من.

 

آرام اسلحه را به طرفم دراز کرد و گفت: اگر تو نگران اینی، بیا

بگیرش.

 

دست از پا درازتر، مات شدم و خیره به او ماندم.

 

شیلان آهسته گفت: می‌دونم خیلی اذیت شدی؛ ولی اون کسی که تو رو لو داد من نبودم. جاوید بود. من که مدت‌ها بود برای یه همچین موقعیتی لحظه‌شماری می‌کردم، فقط از فرصت پیش اومده استفاده کردم.

 

سرافکنده گفتم: شرمنده! بازم اشتباه کردم.

 

- بالاخره می‌خوای چه کار کنی؟ بکشی، آزاد کنی، ببندی، نجات بدی؟ تکلیفو روشن کن.

 

- صبر داشته باش، آزاد می‌شی.

 

- پس خودت چی می‌شی؟ اگه منو آزاد کنی جواب کومله رو چی می‌دی؟ من نمی‌خوام تو به خاطر من به خطر بیفتی.

 

لبخندی زد و گفت: نگران نباش، فعلا این اسلحه رو بگیر تا حالت جا بیاد. اسلحه را گرفتم و از بیم نگهبان‌های روستا، تند تند حرکت کردم. شیلان از پشت سر داد زد و گفت: آهای کاک شُنام، چیه تا اسلحه رو گرفتی، شدی قرقی، یواش برو، وایسا منم برسم.

 

با خنده و اشاره گفتم: نگران اونام، دختر و پسره نگهبان!

 

- مشکلی نیست، اونا فعلا سرگرم‌ن تا به خودشون بیان، نمی‌تونن تو تاریکی اسلحه‌هاشون رو پیدا کنن، قایمشون کردم.

 

- وقتی برگردی چی؟

 

- دیگه برنمی‌گردم، می‌خوام با تو بیام.

 

با صدای نگهبان از خواب پریدم و اطرافم را نگاه کردم. نه از شیلان خبری بود و نه از جاوید. چقدر دلم برای جاوید تنگ شده بود. اگر توی عمرش می‌توانست یک کار مثبت انجام بدهد همین لو دادن من در عالم خواب بود که ای کاش واقعیت داشت.

 

صبح زود دوباره با نگهبان‌ها و دوستان اسیرم پیاده‌روی را از سر گرفتیم. از روستا خارج شدیم. اگرچه قرار بود آزاد شویم ولی می‌ترسیدیم به اسم آزادی فریبمان داده باشند و تیرباران در انتظارمان باشد.

 

ساعتی بعد از شهرک «ربط» گذشتیم خورشید در حال طلوع بود. نگهبان‌ها قله کوهی را از دور به ما نشان دادند و گفتند آنجا پایگاه نظامی است. همین مسیر را دنبال کنید تا به آن برسید.

 

یکی از نگهبان‌ها کاک عطا بود که همیشه رفتاری دوستانه با من داشت و هم سن و سال خودم بود. موهای قهوه‌ای، چشمانی روشن و چهره‌ای خندان داشت. هیچ وقت بداخلاقی نمی‌کرد. وقت خداحافظی به چهره نگهبان‌ها خیره شدم. انگار به حال ما حسرت می‌خوردند؛ خسته و ماتم‌زده روی تخته سنگ‌ها نشسته بودند و حوصله حرف زدن نداشتند.

 

کاک منصور که جوانی ریز جثه بود دائم می‌گفت: خوش به حالتون که آزاد شدین و می‌تونین برین پیش خانواده‌تون.

به طرف کاک عطا رفتم، اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. خودش را توی بغلم انداخت و حلالیت طلبید. دلم سوخت. می‌خواستم به او دلداری بدهم ولی هرچه دنبال جمله‌ای مناسب حال او گشتم چیزی به ذهنم نرسید. از طرفی می‌ترسیدم حرف نابجایی به زبان بیاورم و در آخرین لحظه دچار دردسر شوم. سرم را به گوشش نزدیک کردم و با خنده گفتم: کاک عطا! جون مادرت، ما راه افتادیم از پشت سر به رگبار نبندینمون!

 

لبخندی زد و گفت: نه، خیالت راحت باشه، به سلامت. حلال کن! نگهبان‌ها رفتن ما را نظاره می‌کردند؛ نه راهی برای پیوستن به ما داشتند و نه نای حرکت به سوی کومله. اول عقب عقب راه می‌رفتیم. به بچه‌ها گفتم: اگه دست به اسلحه بردن سریع دراز بکشین.

 

ما دور می‌شدیم و آنها سرجایشان بودند. شتابان به سمت جلو می‌رفتیم و گاهی می‌چرخیدیم و به نگهبان‌ها خیره می‌شدیم و منتظر عکس‌العمل‌شان بودیم. باورمان نمی‌شد آزاد شده‌ایم.

 

خیالم که از بابت نگهبان‌ها راحت شد، آزادی را باور کردم. اما باورم تلخ بود. فکر اینکه درباره داداش نبات باید به پدر و مادرم چه جوابی بدهم پاهایم را سست می‌کرد. از طرفی تصور ندیدن شیلان برای همیشه، سخت بود. چیزی به قلبم چنگ می‌زد. به فاصله 300 متری پایگاه رسیدیم. از ترس نگهبان‌های پایگاه لباس‌هایمان را روی تکه چوبی بستیم و بالای سرمان گرفتیم.

 

پشت سنگ‌های کنار جاده سنگر گرفتیم و شروع به داد زدن کردیم. می‌گفتیم: نزنید، خودی هستیم. اسیر بودیم. شلیک نکنید. ما نیروهای دولتی هستیم. لحظاتی بعد دو نفر از سربازهای پایگاه به طرف ما آمدند و پرسیدند کی هستید و از کجا می‌آیید؟ ماجرا را تعریف کردیم. با آنها روبوسی کردیم و به طرف پایگاه رفتیم. بالای پایگاه نیروهای ژاندارمری ما را در آغوش گرفتند. زانو زدیم و خدا را شکر کردیم که به سلامت رسیده‌ایم.

 

صبح هجدهم شهریور 1361 اولین صبحانه آزادی را در پایگاه ژاندارمری خوردیم و ساعتی بعد با یک جیپ به پادگان ژاندارمری سردشت رفتیم. ما را به ستاد فرماندهی معرفی کردند. در ستاد فرماندهی ژاندارمری ما را توی حیاط، روی سبزه‌ها نشاندند و سربازی مامور حفاظت از ما شد. بعد دو نفر دو نفر ما را به دفتر فرا خواندند و ده برگ فرم سؤال و جواب در اختیارمان گذاشتند تا پر کنیم. تعداد سؤالات زیاد بود. دو ساعت طول کشید تا فرم را پر کردم. بعد یکی از افسران ژاندارمری جواب‌های مرا خواند، روبه‌رویم نشست و شروع به پرس‌وجو کرد. جواب‌های شفاهی‌ام را با آنچه در فرم‌ها نوشته بودم مقایسه می‌کرد و سؤالات جدیدی می‌پرسید. داشتم کلافه می‌شدم.

 

بعد از چهار ساعت سؤال و جواب گفت: ما از کجا بدونیم تو راست می‌گی، شاید خودت رفته باشی به کومله پیوسته باشی. اگه برادرت رو شهید کردن چرا تو رو نکشتن؟ حتما ریگی تو کفشت بوده که آزادت کردن. بگو ببینم چرا آزاد شدی؟

 

- والا من دیگه به مرگ راضی شده بودم ولی تقصیر کومله پدرسگ بود که منو نگشت. خودمم که نمی‌توانستم کاری کنم بکشنم!

 

- چه قول و قراری با هم گذاشتین؟ قرار شده از این به بعد براشون چه کار کنی؟

 

- چه کار کنم، خاک به سرم بریزم!

 

وقتی عصبانیت مرا دید، یک برگ فرم جدید جلو دستم گذاشت و گفت: البته تو نیروی ما نیستی، مسائل تو به سپاه مربوطه، این فرم رو امضا کن و برو به سلامت.

 

- این فرم چیه؟

 

- چیزی نیس، برگ تعهده، اگه از این به بعد اعضای کومله باهات تماس گرفتن تعهدی می‌دی که ما رو در جریان بذاری.

 

ادامه دارد...

 

 


شهدای کازرون

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: خوردن, صبحانه, طعم, آزادی, ژاندارمری,
لینک دوستان ما
» وب سایت دینی باشگاه صاحب الزمان
» شهداشرمنده ایم
» عنوان لینک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه خون شهدای کازرون و آدرس shk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

به وبلاگ ادامه راه خون شهدای کازرون خوش آمدید
موضوعات وبگاه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون
.: طراحی و کدنویسی قالب : شهدای کازرون :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...